راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

خندان رفتم به آشپزخونه...مادرم داشت پای گاز غذا رو هم میزد. خواهرم هم بود. داشتند حرف میزدند که پریدم بین فاصله ی دوتا جمله شون : "یه شعر جدید گفتم"
یک ثانیه به احترام حرفم مکث کردند و بعد بدون حتی درجه ای تکان دادن سر یا گردن، یا تغییر موقعیت یا حتی حالت چهره که بشه اسمش رو واکنش گذاشت، به حرفهاشون ادامه دادند:|
گفتم : این بار شعرم فرق میکنه. خاصه.
خواهرم چشماش رو شبیه خط نازک کرد و گفت : لابد سیاسی گفتی؟-_-
گفتم : نه... این بار شعرم مخاطب خاص داره^__^
گفت : مذهبی گفتی دیگه... و جوری که فکر میکرد محتوای شعرم هم حدس زده گفت : مخاطبش هم ائمه اند.
گفتم : نه این بار مخاطبش عشقمه... عشقممم...^__^
و درحالی که چشمان گرد خواهر و مادرم و ملاقه ی دست مادر هرسه به سمت من برگشته بود، دویدم به سمت اتاق و مریم هم پشت سر من دوید تا دستش برسه به کاغذهای روی میز و زودتر شعرم رو بخونه...
  • فاطمه مصلحت جو

بعد از مدت نسبتا زیادی سکوت، شعری در وصف حال زبانِ زبان بسته ی من:

گویی زبان مجرم من را بریده اند
از من برای اینکه به جز شر ندیده اند

شاید که حرف بی عملم خسته کرده شان
تنها تکان خورنده ی من نیز، چیده اند!

یا بس که گفته اند: زبان در دهان بگیر
دورش به زور، پیله ی دندان تنیده اند

یا بس که از من و هنرم گفت، آمده ند
از طعم زغنبوتِ! وجودم چشیده اند...

چون هم دروغ گفته و هم سم! خورانده شان
جور مضاعفی به حسابش رسیده اند!!

شاید که سکته کرده و حتی که شایعه ست
گفته ند بوق ممتدی از آن شنیده اند

یا این فقط تمارض او تا رهایی است
چون دیده از فقس همه مرغان پریده اند

من کار خود کنم که مرا با زبان چه کار؟
تا دست و پا و سر همه بر این عقیده اند...




مهشید مصلحت جو 94.5.14

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۹
  • فاطمه مصلحت جو
.
.
آینه را رو به صورتش گرفته بود و با سرعت میدوید تا خدا.

اما هیچ وقت به خدا نرسید...

چون میدوید تا "من" به خدا برسد!
.
.
.
نرسیدنش به کنار...

درد را وقتی حس کرد که زمین خورد

و خرده آینه های آن "من"

تمام صورتش را زخمی کرد....
.
.
.
آینه را  زمین بینداز

قبل از آنکه زمین بیندازدت...





پ.ن: آیا هرکس که اشتباهش را فهمید همیشه زمان و راه به جبران دارد...؟


  • فاطمه مصلحت جو
کمی هم درس میخوانم...


من از افکار سرشارم،کمی هم درس میخوانم
و سر تا پا گرفتارم ،کمی هم درس میخوانم

قلم در دست میگیرم، در و دیوار میبینم
گل قالی که بشمارم، کمی هم درس میخوانم

تمام روز درگیرم به کار ِسخت ِبی کاری
اگر پایان رسد کارم، کمی هم درس میخوانم

نگاهم رو به این جزوه ست و مغزم غرق در افکار
اگر بگذارد افکارم کمی هم درس میخوانم

میان هر ورق جزوه...نوتی-فی-کیشن ِ گوشی!!
جوابی داده (ناچارم!)... کمی هم درس میخوانم

بیا پاسم کن این درس و بکاه از درد من استاد!
که من از درد بسیارم کمی هم درس میخوانم

زمان فرجه، وقت ِ "توبه" و وقت ِ"غلط کردم"
فقط نالانم و زارم، کمی هم درس میخوانم

چرا ناله؟ که کوتاهست دنیا... میروم گردش!
شب آخر که بیدارم کمی هم درس میخوانم

بیفتم درس را؟ هیهات! این برگ تقلب کو؟
که من اینگونه مکّارم! کمی هم درس میخوانم...!

دگر کافیست شعرم، میروم چون درس دارم...ها؟
به جان خود دگر دارم کمی هم درس میخوانم...


مهشید مصلحت جو 94.3.15




  • ۳ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۰
  • فاطمه مصلحت جو


لعنت به من و اُف به من و وای به حالم

هم خوابم و هم مدعی قیلم و قالم


دل خوش که ز عشقش بزنم جار _چه وهمی!

لب باز شد و تازه زبان دید که لالم!


من منتظر او نشدم؛ هیچ، که حتی

او منتظر من شد و من نیست خیالم


در فکر خودم بال زدم تا به وصالش

در اصل ولی شرم که من عین وبالم


هرکس برسد، وصل به گلچین شود آخر

هم منتظر چیدن و هم نارس و کالم!


خالد بشود رود، به دریای تو چون ریخت

در قطره ی خود غرقم و من رو به زوالم...


تو صاحب "والعصر" و منم غرق "لفی خسر"

ای "اهد صراط"ی بنما راه که "ضال"م


تو قطع و یقینی، همه عالم به تو ممکن

دستم که نگیری من بیچاره محالم!


از من تو بگردانی اگر روی، همانوقت

لعنت به من و اُف به من و وای به حالم...



مهشید مصلحت جو 94.2.3



پی نوشت1_تصویر: زبانم نمیچرخه که بخوام از ش.ن نجس و از آلبومش (ص) بگم... فقط با دیدن اون جمله که توی صفحه ی یکی از طرفدارها و "فداییهای اون مردک"!! بود... سوختم و اشک ریختم و...

+فدایی رو طبق حرفهای خودشون و بدون مبالغه گفتم!


پی نوشت 2: یعنی دقیقا خــــاک بر سر این دوست داشتن های بی غیرت ما... همین!

أمیر المؤمنین (علیه السلام) فرمودند:
مَن أحَبَّ شَیئاً لَهِجَ بِذِکرِهِ
هر کی یک کسی را دوست داشته باشه ازش حرف میزنه
راست میگی؟ دوست داری؟ برو عالم را پر کن
جونم به آنهایی که ترانه ای را خوششان میاد تا آخر زیاد میکنند. گناه میکنند هم با ترانه هم با اذیت مردم
ولی غیرتش را عشق است
که خیلی جاها نیست...

#استاد_پناهیان


پی نوشت3: برای تغییر هیچ وقت دیر نیست...


  • ۳ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • فاطمه مصلحت جو

(1)خاکستر


خاکسترم و فنای بادم

دیگر چه کسی رسد به دادم؟


گرداب زمان گرفت عمرم

مانده ست همین یکی دوتا دم


از روز نخست تا به امروز

دنیا شده سیب دست آدم


ای ممتحنِ زمانه! رحمی...

عذرم بپذیر، بی سوادم


والعصر! که من شدم لفی خسر

سرمایه به کل به هیچ دادم


غرق غم و باز قانعم من

با نیم نگاهی از تو شادم


------

(2)عشق آمد و...


در ماتم خود نشسته بودم

دستم که گرفت، ایستادم


من لانه ی عنکبوت بودم

با اوست که کوه شد نمادم


یک لشکر غم کم است پیشم

من یک نفرم ولی زیادم


من گرچه اسیر بند دنیام

بازنده نه بلکه در جهادم


در مکتب ما که لحظه کافیست

حُر میشوم آخرین دمادم


عالِم شده ام! نکن تعجب

عشق آمد و درس داد یادم...



مهشید مصلحت جو  93.12.25



------

پ.ن 1: روند تغییر فاز افکارم این روزا انقدر سریعه که حالا توی فاصله ی زمانی یک شعر هم خودشو نشون میده! امیدوارم سیستمم سینوسی نباشه و همینجا به حالت پایدار برسه!


پ.ن 2: یک هفته مسافرت بودم ؛ راهیان نور... :) و درواقع این عشقی که میگم پرورش یافته ی همون سفره... 

سفر عشـــــق...


پ.ن 3(خاص) :  هفته ی پیش همین روز،صبح علی الطلوع، آشنایی و قرارمون...:) این شعر، تقدیم به شما...

  • ۵ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۰
  • فاطمه مصلحت جو

حرف پیغمبر شود انکار چیز دیگریست

انتظار از مردم دین دار چیز دیگریست

 

گفت اجر این رسالت دوستی با اهل بیت

گفت... اما آنچه شد رفتار چیز دیگریست

 

ای حسن جان پدر...حرفی بزن... خوردی زمین؟

اتفاق کوچه نه انگار چیز دیگریست...

 

هر کسی بیمار شد مادر پرستارش شود

اینکه این مادر شود بیمار چیز دیگریست

 

فاطمه غمخوار حیدر بود و غم معنی نداشت

غرق گشتن در غم غمخوار چیز دیگریست

 

با هجوم مردم نامرد غوغا شد ولی

گوشه ای بین در و دیوار چیز دیگریست

 

می برد شمشیر و زخمی میکند خنجر ، ولی

در میان این همه مسمار چیز دیگریست...

 

هرکسی میل فرار از مرگ دارد... اینکه او

خواهدش ، "عجّل وفاتی" وار ، چیز دیگریست

 

میدوند آن طفلکان ، بازی نباشد ظاهرا

یا علی برخیز زود ، این بار چیز دیگریست...

 

 

مهشید مصلحت جو. 93.8.2 

 

 

 

 

+ یا فاطمه... میدانم که حال دلم را خوب میدانید... 

به نیم نگاهی قانعم... دریغ نکنیدش از من...

 

  • ۲ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۲
  • فاطمه مصلحت جو

 

 

ماه هرچقدر هم بدرخشد
باتلاق ِ کور آن را نمی بیند...
 
عشق، درخشش ِ نور ماه نیست
عشق، زلالی ِ آب برکه ای ست
که ماه را به قلبش نشانده...
 
 
و وظیفه ی تو شاید فقط پاک کردن آینه ی قلبت باشد...
 
  • فاطمه مصلحت جو
بسم رب الحسین...

 

 
شاعری غش کرده فورا بازگو کن خاطرات
تا بپاشد قطره ای بر صورتش آب حیات
من به یاد و خاطرت سر میکنم با زندگی
زندگی بی تو نگویم زندگی گویم ممات!
 
عشق یعنی کیمیا، از خاکِ تن سازد طلا
عشق یعنی معجزه، آرامشی در یک بلا
عشق آن راز نهانم بود و پیدا کردمش...
فاش گویم، عشق یعنی از نجف تا کربلا
 
بار وقتی شد سبک روح از تعلق باز شد
پا به روی "من" نهادم نوبت پرواز شد
این سفر پایان فصل پوچی و خسران ماست
فصل عشق و معرفت با "یا حسین" آغاز شد 
 

السلامی ابتدا رو به علی شاه نجف
عشق شد آغاز و پایانی حسینی شد هدف
هر قدم نزدیکتر میکرد ما را تا جنون
هر یکی لبیک یعنی حاضریم و جان به کف
 
ما به یاد کاروانِ در اسارت میرویم
با "هَله بیکم"(1) به جای هر "جسارت" میرویم
فارغ از سختی و آسانی به عشق آن حرم
هم قدم با پای جابر تا زیارت میرویم
 
پای شعرش پر ز تاول شد همان بدو ورود
کربلا چون جوشش خون خدا در خاک بود
در سرش اما هوای عشق طوفان کرده بود 
بیت دوم را سماعی کرد و با مستی سرود
 
شد نسیمی در حرم طوفان و دل ویران کند
"من" فرو ریزد به رعدی چشم پر باران کند
قطره ای از عشق بر خاکم چکد آدم شوم
شاعر درمانده را عشقت مگر درمان کند...
 
 
 
 
مهشید مصلحت جو 93.10.8 
 
 
 
 
 
پی نوشت:
 
。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字 واقعا دلم به نوشتن این شعر و یادآوری خاطرات این سفر نیاز داشت... _ان شاالله همه کربلایی بشید...
 
森ガール のデコメ絵文字 این عکس خیلی برام خاص و عزیزه...
 
。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字نوای وبلاگم رو خیلی دوست داشتم و درواقع یه یادگاری از سفر کربلا و هم آواییمون توی مسیر پیاده روی هم بود. اما فعلا برش میدارم... فقط لینکش رو برای هر کسی که مثل من علاقه داره گوشش کنه اینجا قرار میدم +
 
。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字 و در آخر، به قول جناب حافظ و با کمی تغییر: 
هرچه گفتیم جز به عشق حسین / در همه عمر از آن پشیمانیم...
 
 
---------------
 
مناسبت نوشت:
 
かわいいやつ のデコメ絵文字 ما فراموش نمیکنیم... +

 

  • فاطمه مصلحت جو

صبر است خجل، چو زینب کبری دید

از آنچه که زینب غم این دنیا دید
 
او داغ حسن، شکسته-پهلو مادر
او فرق به خون شکفته ی مولا دید
 
امّا و امان، که چشمه ی خون گشته
چشمان کسی که «ظهر عاشورا» دید
 
یک لشکر درنده ز پیمان شکنان
معنای "بیا حسین" را حالا دید!
 
دریای فرات امام در فرط عطش
اصغر به تلظی و خجل سقا دید
 
صد پاره دلش گشت، در آن دم که به چشم
صد پاره علیّ اکبرِ لیلا دید
 
آشفته شد او ز بانگ "هل من ناصر..."
در دشت بلا حسَین را تنها دید
 
شش ماهه جواب داد: آری؛ "لبیک!"
در دست پدر چو رفت در بالا، دید :
 
تیری که سه شعبه داشت، دارد دو نشان
مرگ پسر و مرگ پدر یکجا دید...
 
افتاده به گود ٬ زیر پا روی زمین
او صدر نشین شانه ی طاها دید
 
باران که محال بود، این بار ولی
او بارش سنگ و نیزه را آنجا دید
 
دستی به سرش، دست دگر بر پهلو
در قتلگهش گمان کنم «زهرا» دید
 
در آن همه های و هوی، او خون حسین
همشکل به نعل اسب، بر صحرا دید

گمگشته گلی...نشان به آن پیرهنش...
انگشتری اش...سرش...ولی آیا دید؟
 
"از نی بشنو نوای ناگفته ی هجر"
میگفت سری که او سر نی ها دید

قاصر قلمم که او چه در دیدار
فرزند برادر و سر بابا دید...

در تاب و توان ما نگنجد...بس کن...
مایی که شنیده ایم... او اما دید
 
از حیرت و شرم، کوه غم واپاشید
چون گفت که هرچه دید را زیبا دید...
 
 
مهشید مصلحت جو 93.8.7
 
 
 
 
 

 
 
  。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字عزاداریهاتون مقبول...التماس دعا
 
 
 _ویرایش شده
  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات