راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید



بیــن تمـــآم روزهـا

بیــن تمـــــام ســـــاعت ها

حتی اگر تمام روزها و ساعتهای هـــفتـه به غـَــم گذشته باشد

بآز هم

دلگیرتر و غمگین تر از غـــُــروبـــ جمعه نداریــمـ


انگار دلمان پیش کسی که نیست

گیر است...


ای کسی که نیستی...

قبل از اینکه بیایی

لااقل بگو کجایی؟

و به لااقل ها راضی نمیشویم...

بیا...

  • ۵ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۴
  • فاطمه مصلحت جو

◆ چه انتظار عجیبی...


چقدر راحت نشسته ایم
 
و فقط ،
 
هر جمعه که می شود 
 
با غصه می گوییم
 
" خـــــــدا کند " که بیایی....!

 --◆--◆--
 
و دوستی چه زیبا می گفت؛زیبا ولی تاسف بار 

        ما میگوییم : خدا کند که بیــایی
 
        و او می گوید : خدا کند که "بــخواهی"...
 
 
◇...◇...◇...◇...◇...◇...
 
 
+ یک جمعه ی دیگر هم گذشت ... 
 
نیـــامدی که نــه
 
نــخـــــواستیـــــــم " که بیــایی...
 
به همین پر رنگی
 
به همین بزرگی
 
به همین  ،    سادگی!  ...
 
 
 
++ مهدی جان شرمنده ایم...
 
برایمان دعا کن...
  • ۲ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۱
  • فاطمه مصلحت جو


و چقدر زود

مــآه رمضــــان هم تمــــام شـد...

ماهی پر از رحمتــــ

پر از خــــــدا...



یادش بخیر!

شب ها
ے قدرش را

چقدر العفو گفتیم

و از خدا، مغفرتــــــــ طلبیدیم...

امروز،  نـــدا آمد که همــــگے 【پـــــــاک
】 شدید.

پاکـــ شدنتان مبارک اما؛


مے ماند یک  ◄ قــــــرار

که پاکـــــ 【بمانیــــــــم】...



یک بسم الله بگوییم

 و یک یـــا عــلی؛

و برخیزیم.

هـمـــّـــت کنیم

که تا ســــال دیگر

سـر ◄ قـــــــرار ► هــایمــان بمانیم...

❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀


+ دوستای خوبم، عید همگیتون مبارک :)

++ قرارمون یادمون نره ;)



 : و یک نکته  ✔   

سعی ام بر اینه که وبلاگم دست نوشته ی خودم باشه . مطالب دوستان رو هم اگر بگذارم قطعا با منبعشون خواهم گذاشت. پسهمین انتظارو درمورد دست نوشته هام از شما دارم...

 

  • ۶ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۲
  • فاطمه مصلحت جو

 
چیز زیادی از تو نخواسته ام
اگر 
از تو به جُز تـــــو را بخواهم...
خدایا،
دور کـــن مـــرا 
از هــر آنچــه مــرا از تــو دور میــکند...
 
  • ۵ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۲
  • فاطمه مصلحت جو
 
 

گاهــــــی وقــتــــا ، 

وقتی فکر می کنی گذشـ ــ ــتـ ــه رو خرابــــــــــ کردی ،
 
وقتی نمی دونی آینـ ــ ــ ــده رو چه طور پیش ببری،
 
وقتی احساس می کنی اشتـــبـــــــــاه کردی و راهی برای جبــــرانش پیدا نمی کنی،
 
وقتی کــاری دیگه از دستــت بر نمیــــــاد،
 
وقتی توی مسیــــر زندگیـــت قــــــفــــل کردی؛
 
نـتـــرس

نا امید نشو

فریــاد نزن
 
گریـــه نکن.
اصن هیچـــی نگو
 
هیــس!

سکوت کن.
 
بعد،
 
آروم بــرو پـیش خــــــــــــدا ؛
 
بشــــیـن زیر چشمــی نگاش کن و دیگه هیچـــی نــگو_ خودش بهـــتــــر میدونـــه
 
فقط خودتو بنــــــــداز توی بـــــــغـــــ♥ــــــلـــش
 
و توی آرامــــــش خدا غـــوطه ور شـــــو...

 

هر کاری تا اینجا کردی بسه؛
 
بقیشو بسپار دست  "خــــــــودش" ... :)
 
 
 
 
+حال و روز این روزهای خودمـــ ه... 

 

  • فاطمه مصلحت جو


در دنیا به هیچکس اعتمـــآد نمیکرد

جُز به چشمهایش...!


غــافل از اینـکه

چشمهای بینا هم

گاهی خَطآ می بینند...

گاهی وآرونه می بینند...

گاهی نـمی بینند...!




+ به هیـــچ چیز دنیا اعتمادی نیـــستــ!

++ زود قضــــاوتــــ نـــــکن!

  • فاطمه مصلحت جو



ای شهید

خدارا شکر نیستی که بــبینــی

جــــآمعــه ی امــروز را

و

اشـــــکــ های مــــآدرتــ ...



+ نظرتون رو درمورد عکس بگید...

  • ۳ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۶
  • فاطمه مصلحت جو

یه روز خیلی معمولی که داشتم توی جاده راه می رفتم، احساس کردم که منظره ی جاده ی رو به روم یه خورده کدر شده...یه ذره که گذشت دیدم تصویرجاده ی رو به روم داره کم کم محو می شه. انگار که یه غبار تیره داشت همه جا پخش می شد.تا چشم باز کردم این غبار تیره همه جا رو گرفته بود و دیگه حتی چند قدم جلوتر رو هم نمی شد دید.ترس برم داشت.وایسادم...فقط مطمئن بودم که مه نیست.چون تیره بود و لطافت مه رو نداشت. برعکس، مبهم بود و ترسناک و رمز آلود!

نمی دونستم چیکار کنم. چند قدمی رو همینجوری آهسته وبا ترسو لرز برداشتم.احساس کردم که زدم به جاده خاکی. اما اصلا نمی تونستم اطرافو تشخیص بدم تا جاده ی اصلی رو پیدا کنم.نمی دونم کی و چه طوری کوله پشتیم رو هم گم کردم. جز اون کوله دیگه هیچی نداشتم...هیچی.نگاه به دلم که کردم دیدم اونم تیره شده.دیگه مثل قبل صاف و شفاف و تمیز نیست...

دیگه واقعا نمی دونستم چیکار کنم. گریم گرفت و شرو کردم به اینور و اونور دویدن.پام گیر کرد و افتادم زمین و سرو روم خاکی و کثیف شد....خیلی خسته شده بودم. واسه همین، از اون موقع تا حالا ، دیگه همون جا توی همون خاک و خل نشسته ام...

زمان داره می گذره و من چند روزه که همه چیزمو گم کردم و همین جوری گنگ ،نشستم...

این که این غبار چرا و چه جوری اومد تو هوای زندگی من ، برام یه سوال بی جوابه. ولی مشکل اصلی من الان اینه که، دیگه واقعا نمی دونم باید چیکار کنم...

  • فاطمه مصلحت جو

 
زیاد اهل شعر گفتن نیستم. اما از قدیم، گاهی اوقات طبع شعرم میومد و چیزایی مینوشتم. این شعرها، بخشی از برگ های دفتر  خاطرات قدیمی منه. میذارمشون توی این وبلاگ، تا همه ی دست نوشته هام چه شعر و چه متن ادبی، تو وبلاگم جمع باشه.
 

1.
چه عهد ها شکسته ام
 
چه رشته ها گسسته ام
 
چه پلک ها که بسته ام
 
و حال من چه خسته ام
 
 
چرا به خواب رفته ام
 
در آب و تاب رفته ام
 
دلم به خود نهفته گفت
 
چقدر آب رفته ام...
 
 
نه ناامید و بی کسم
 
ولی چرا نمی رسم؟
 
به روزهای خوش قسم
 
پی دوا روم نه سم
 
 
نه زندگی هوس شود
 
نه میوه ی نرس شود
 
نه در امید بس شود
 
رهایی از قفس شود...
 

 شنبه شب، 88/11/3


〜✦〜✦〜✦〜✦〜✦〜

رهایم کن ازین ظلمت

ازین تنهایی و خلوت

بیا بشکن سکوتم را

مرا یک بار کن دعوت


〜✦〜✦〜✦〜✦〜✦〜


گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

گاهی خیال بی هوس و منگ میشود

گاهی میان پنجره و چشم منتظر

دیوار ها به محکمی سنگ میشود...


〜✦〜✦〜✦〜✦〜✦〜


و این هم شعری بود که به مناسبت آغاز کار وبلاگم گفته بودم :

چیست این راز نهان بین من و کل جهان

هدفش چیست خدا از گذر عمر و زمان

گر قرار است که ما باز به معشوق رسیم

چه نیاز است به این حرص وطمع بر سر جان؟



شهریور یا مهر سال 90
  • فاطمه مصلحت جو

 

آدم وقتی می فهمه خواب بوده که از خواب بپره.تا وقتی که خوابی همه چیز واقعی و درست به نظر میاد.واسه ی همینه که به خاطر اتفاقای توی خوابت ناراحت می شی، خوشحال میشی،حسرت می خوری، می ترسی، می خندی...

حس خوبیه که توی اوج ناراحتی و غم وترس یهو از خواب بپری و بفهمی که همه چیز فقط یه خواب بود.اما حسی که من می خام ازش حرف بزنم حس اون لحظه ایه که چشماتو باز می کنی و میبینی تمام اون چیزایی که به داشتنش می بالیدی، تمام اون زحمت هایی که واسه ی به دست اوردن هدفت کشیدی و همه ی زمانی که فکر می کردی داری ازش استفاده می کنی،هدر رفت...

این احساس وقتی اومد سراغم که دیدم تمام عمرمو توی این خواب و اون خواب سگ دو زدم و دیوونه وار چرخیدم تا توشه ی بیشتری به دست بیارم. تمام اون چیزای ارزشمندی که برای به دست آوردنشون عمرمو گذاشتم، درست لحظه ای که چشمامو بعد از مدتها باز کردم از توی دستام ناپدید شدن و تازه اونوقت بود که به بی ارزشی و خیالی بودنشون پی بردم...

با ناباوری تمام خوابمو مرور کردم و وقتی دیدم توی این مدت به خاطر بسته بودن چشمام چه چیزایی رو از دست دادم خودمو باختم...چقدر راه نرفته دارم... تمام اون تلاش هایی که توی خوابم واسه ی رسیدن به خواسته هام کردم فقط وقتمو گرفته و حالا دوباره باید از صفر برای رسیدن به هدفام شروع به دویدن کنم

 

وقتی خواب دوباره میاد توی چشمام و پلکام روی هم می افته،گریه ام می گیره...

وقتی که بقیه ی دور و بریامو میبینم که خوابن و لبخند رضایت روی لباشونه،گریه ام میگیره...

وقتی نگاهم به راه طولانی پیش روم و زمان از دست رفته ام می افته،گریه ام میگیره...

این خواب...خیلی چیزا رو ازم گرفت و منو از دیدن دنیای واقعی واسه ی یه مدت زیاد محروم کرد...ولی هنوز گاهی دوباره پلکام روی هم میاد و می خوابم...

آهای تو...اگر داری توی روزمرگی خودت دست و پا می زنی، اگر روز و شب برات فقط تاریک و روشن شدن هواست ،اگه خودتو گم کردی و زندگی برات معنا و مفهومی نداره...مکث کن...شاید تو هم داری توی یه خواب زندگی می کنی...!

  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات