سرمای زمستان و تن خسته ی بیدی
میگفت به مجنون که کمی دیر رسیدی
برگرد که انگار نه انگار که گفتی
عاشق شدی و منتظری نقشه کشیدی
انکار بکن راز نهان در دل خود را
آری چه شترها که تو دیدی و ندیدی
بیهوده نیا تا جگر شیر نداری
عاشق شدی ای دل ولی از ترس تپیدی
من سیب همان شاخه ی پایین درختم
بالای سرت بودم و قدری نپریدی
یک عمر دلم دست تمنای تو را خواست
صد حیف که آن روز نچیدی... نچشیدی...
باید خفه کرد این همه "ای کاش" و "اگر" را
من کر شده ام گرچه تو چیزی نشنیدی!
_________________
قدیمی، ساده و ابتدایی ولی به نظرم به درد آرشیو کردن میخورد!
- ۰ نظر
- ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۱