راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

سرمای زمستان و تن خسته ی بیدی
میگفت به مجنون که کمی دیر رسیدی

برگرد که انگار نه انگار که گفتی
عاشق شدی و منتظری نقشه کشیدی

انکار بکن راز نهان در دل خود را
آری چه شترها که تو دیدی و ندیدی

بیهوده نیا تا جگر شیر نداری
عاشق شدی ای دل ولی از ترس تپیدی

من سیب همان شاخه ی پایین درختم
بالای سرت بودم و قدری نپریدی

یک عمر دلم دست تمنای تو را خواست
صد حیف که آن روز نچیدی... نچشیدی...

باید خفه کرد این همه "ای کاش" و "اگر" را
من کر شده ام گرچه تو چیزی نشنیدی!
 

 

_________________

قدیمی، ساده و ابتدایی ولی به نظرم به درد آرشیو کردن میخورد!

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۱
  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات