راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

۶ مطلب با موضوع «شعرها :: ادبی» ثبت شده است

سرمای زمستان و تن خسته ی بیدی
میگفت به مجنون که کمی دیر رسیدی

برگرد که انگار نه انگار که گفتی
عاشق شدی و منتظری نقشه کشیدی

انکار بکن راز نهان در دل خود را
آری چه شترها که تو دیدی و ندیدی

بیهوده نیا تا جگر شیر نداری
عاشق شدی ای دل ولی از ترس تپیدی

من سیب همان شاخه ی پایین درختم
بالای سرت بودم و قدری نپریدی

یک عمر دلم دست تمنای تو را خواست
صد حیف که آن روز نچیدی... نچشیدی...

باید خفه کرد این همه "ای کاش" و "اگر" را
من کر شده ام گرچه تو چیزی نشنیدی!
 

 

_________________

قدیمی، ساده و ابتدایی ولی به نظرم به درد آرشیو کردن میخورد!

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۱
  • فاطمه مصلحت جو
برای آتش نشانان پلاسکو...

گرفت از شعله ای جانسوز قلبم ناگهان آتش

رسید از داغ سوزانش به مغز استخوان آتش

 

خبر با حجم دود و داد در اخبار پیچیده

گرفت از شهر پر آشوب چندین قهرمان آتش

 

چگونه آتش سوزان دل خاموش خواهد شد

که می بیند گرفته دامن آتش‌نشان آتش

 

نبردی نابرابر یک تَن و صدها تُن از آهن

گرفت آوار راهش را و برد از او امان آتش

 

صبوری تا کجا وقتی نمی دانم کجا مانده

که بی انصاف از او نگذاشت باقی یک نشان آتش

 

کسی که اهل پرواز است روزی پر زند حتی

اگر روی سرش آوار شد از آسمان آتش . . .

 

 

  • فاطمه مصلحت جو

نه اینکه گفتن از تو برایم عادت نیست

مرا به وقت بیانت قرار و طاقت نیست


شبیه آدم لالی که غرق فریاد است

بیان عشق تو سخت و سکوت راحت نیست


قسم به عمر گرانی که پای من دادی

به هر شبی که مریضش منم، "تو" خوابت نیست...! ،


به لای لایی و هر نغمه ای که خوابم کرد

که هیچ ساز و صدا مثل آن نوایت نیست ،


قسم به رنج و عذابی که داده ام دستت

به "لا تقل لهما اف"(1) که این سزایت نیست ،


قسم به شیر حلالت ، "فصالهُ عامین"(2)

که حمل "وَهناً علی وهن"(2) جز صلابت نیست ،

 

قسم به آیه ی "بالوالدین احسانا"(3)

(که تا ابد هدفم غیر از این ارادت نیست...) ،


به شرح آیه ی "جناتُ عدن"(4) و ما فیها

که آن بهشت تویی، خاک زیر پایت نیست ،


94.9.22


دوستت دارم مادر.....




پیوست:

(1) (3) وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فـلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ...(اسراء23)

و به پدر و مادر [خود] احسان کنید اگر یکى از آن دو یا هر دو در کنار تو به سالخوردگى رسیدند به آنها [حتى] اُف مگو !


(2) وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلی‏ وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فی‏ عامَیْنِ أَنِ اشْکُرْ لی‏ وَ لِوالِدَیْکَ إِلَیَّ الْمَصیرُ(لقمان14)

و ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش کردیم مادرش او را با ناتوانی روی ناتوانی حمل کرد ( به هنگام بارداری هر روز رنج و ناراحتی تازه ای را متحمّل می شد ) ، و دوران شیرخوارگی او در دو سال پایان می یابد ( آری به او توصیه کردم ) که برای من و برای پدر و مادرت شکر بجا آور که بازگشت ( همه شما ) به سوی من است!


(4) جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ لَهُمْ فیها ما یَشاؤُنَ(نحل31)
بهشتهای جاویدان
که در آن داخل می شوند رودها از زیر [ درختان ] آنها روان است در آنجا هر چه بخواهند برای آنان [ فراهم ] است.

  • فاطمه مصلحت جو

بعد از مدت نسبتا زیادی سکوت، شعری در وصف حال زبانِ زبان بسته ی من:

گویی زبان مجرم من را بریده اند
از من برای اینکه به جز شر ندیده اند

شاید که حرف بی عملم خسته کرده شان
تنها تکان خورنده ی من نیز، چیده اند!

یا بس که گفته اند: زبان در دهان بگیر
دورش به زور، پیله ی دندان تنیده اند

یا بس که از من و هنرم گفت، آمده ند
از طعم زغنبوتِ! وجودم چشیده اند...

چون هم دروغ گفته و هم سم! خورانده شان
جور مضاعفی به حسابش رسیده اند!!

شاید که سکته کرده و حتی که شایعه ست
گفته ند بوق ممتدی از آن شنیده اند

یا این فقط تمارض او تا رهایی است
چون دیده از فقس همه مرغان پریده اند

من کار خود کنم که مرا با زبان چه کار؟
تا دست و پا و سر همه بر این عقیده اند...




مهشید مصلحت جو 94.5.14

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۹
  • فاطمه مصلحت جو

(1)خاکستر


خاکسترم و فنای بادم

دیگر چه کسی رسد به دادم؟


گرداب زمان گرفت عمرم

مانده ست همین یکی دوتا دم


از روز نخست تا به امروز

دنیا شده سیب دست آدم


ای ممتحنِ زمانه! رحمی...

عذرم بپذیر، بی سوادم


والعصر! که من شدم لفی خسر

سرمایه به کل به هیچ دادم


غرق غم و باز قانعم من

با نیم نگاهی از تو شادم


------

(2)عشق آمد و...


در ماتم خود نشسته بودم

دستم که گرفت، ایستادم


من لانه ی عنکبوت بودم

با اوست که کوه شد نمادم


یک لشکر غم کم است پیشم

من یک نفرم ولی زیادم


من گرچه اسیر بند دنیام

بازنده نه بلکه در جهادم


در مکتب ما که لحظه کافیست

حُر میشوم آخرین دمادم


عالِم شده ام! نکن تعجب

عشق آمد و درس داد یادم...



مهشید مصلحت جو  93.12.25



------

پ.ن 1: روند تغییر فاز افکارم این روزا انقدر سریعه که حالا توی فاصله ی زمانی یک شعر هم خودشو نشون میده! امیدوارم سیستمم سینوسی نباشه و همینجا به حالت پایدار برسه!


پ.ن 2: یک هفته مسافرت بودم ؛ راهیان نور... :) و درواقع این عشقی که میگم پرورش یافته ی همون سفره... 

سفر عشـــــق...


پ.ن 3(خاص) :  هفته ی پیش همین روز،صبح علی الطلوع، آشنایی و قرارمون...:) این شعر، تقدیم به شما...

  • ۵ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۰
  • فاطمه مصلحت جو


دهانِ باز نبین! بسته شد زبان، چه بگویم؟

لبم تکان بخورد مثل ماهیان، چه بگویم؟
 
چگونه وصف کنم از هجوم درد؟ که جا شد
به حجم یک دلِ محدود، بی کران! چه بگویم...
 
چه ساده حرف زد آن لال با زبان اشاره
و گفت این منِ گویای نطق دان: چه بگویم...؟
 
غبارِ غیر از آیینه ی دلم که زدودم
هزار مسئله ی گنگ شد عیان! چه بگویم...
 
که کارِ گمشده ها خوب دیدنست و شنیدن
نه گفتنست و نصیحت به این و آن، چه بگویم؟
 
مجال حرف نیابد کسی به وقت دویدن
و هر رسیده شده مُهر-بر-دهان ، چه بگویم...
 
 
 
مهشید مصلحت جو. 93.4.26 
 
 
 
 
 
。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字 تا دهان بسته نشود، دل باز نمی شود... (علامه حسن زاده ی آملی)

 

  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات