راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

بهار عاشق شد...

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ
بهـــار عـــــاشق شد
 
 
بهــار آمــده بود از ره و به همراهش
 
شکوفه ها و گل و سبزی و طراوت بود
 
بهار را ز مَتاعش غـــرور بود و فـخر
 
به خویش میبالید و چه شاد و راحت بود
 
 
چقدر ساده و ناگه، بهار عاشق شد
 
و رنج و گریه و غم شد خوراک هر روزش
 
بهار قصه چه شد؟ این مدام پرسش بـــود
 
چه شد تمام غرور و مقام دیروزش؟
 
 
دلش به قدر تمآم شکوفه هایش ریخت
 
به سان آفتابی که بر زمین تابید
 
تمام برگهایش به زردی رفت و بعد
 
مثال اشک بر گونه ی زمین بارید...
 
 
دگر نشاید نام بهار بر تو که آن
 
همه غرور بود و طراوتی ناچیز
 
که آن برفته و اکنون به تو توانم گفت
 
خوش آمدت عشق و تو خوش آمدی پاییز...




مهشید مصلحت جو، دومین بعد از ظهر پاییز 92
 
 
 
+می دونم شاید زیاد میـزون در نیمده باشه چون من زیاد توی شعر گفتن توانایی ندارم:( . فقط احساسی که داشتم رو خواستم به قول معروف، بسـُــرایــم(!)
++دوست دارم نظرتون رو در مورد این شعر بدونم:) . اگرم نقدی بر وزن و صــورت ظاهری این شعر وارد میدونید خوشحال میشم بشنوم و در صورت نیاز اصلاحش کنم :)

 

  • فاطمه مصلحت جو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین نظرات