راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

۱۱ مطلب با موضوع «شعرها :: اولین شعرها- چیزی درحد اتل متل!» ثبت شده است

این شعرها رو نخونید:|

زیرا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

آبروم میره:))

:D

اگر پاکشون نمیکنم فقط محض یادگاری و عوض شدن روحیه م هستش... فایده ی دیگش اینه که مثلا هروقت احساس غروری بهم دست داد میام این شعرها رو میخونم و سر در گریبان در افق محو میشم:| :D


خلاصه که تا میتونید نخونید از ما گفتن:))

 

خوابم و اگرچه غرق بیداریِ روز
یک مرده که راه میرود گرچه هنوز
شد قصه ی خاکستر و یک باد شدید
ما هیچ نساختیم، ای عمر نسوز!
 
 
✦✧✦ ✦✧✦
 
 

از گردش روز و شبم -واحسرتا- حاصل شده

عمری که یا پوچست و یا صرف خطا باطل شده

حافظ بکن ویرایشی تا فال من کامل شود

عشقی نبود آسان نماید اول، "این" مشکل شده...

 

مهشید مصلحت جو 93/4/31

 

-------

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از یک ماه تلاش سخت در جهت تعمیر و اصلاحات اینجانب! و پس از استراحتی همراه تفریحات جانبی! فرصتی پدید اومد که به وبلاگم بیام و پست بگذارم.

البته دیگه کاملا از حال و هوای اون چند بیتی که بالا نوشتم در اومدم. اما هنوز به احساس رضایت مطلوب نرسیدم.دیگه واقعا نمیدونم... کشف اسرار این زندگی هم برای ما شده مثل دریایی که عمقش ناپیداست و ما همچنان مثل امواج سطح دریا در جوش و خروش...!

چه کنیم...

 

  • فاطمه مصلحت جو
 

تمام شب ، ز غم ِ بخت خواب ، بیداری
دوباره باز همان قصه های تکراری

 

 

که روز، روشن و من بسته لب به خاموشی 

و نیست روزه ی حرفم شبی به افطاری

 

دوباره قصه ی سهراب و باز هم نرسید
دلم؛ به نوش دوایی به وقت بیماری

 

حراج نه! که دهم مفت دل به تو، بشتاب
کسی نبود؟ نیامد کسی خریداری؟

 

فغان ز یوسف دل، قیمتی ترین مالم
که مُرد در دل چاه و ندید بازاری

 

ببین که غصه شده کار صبح و شب ، والعصر!
که خسته شد ساعت؛ این زمانِ دیواری

 

پر است گوش دلم از نصیحت و قصه
دلی که رفت ز دستم... بس است دلداری

 
 
 
+پی نوشت:
 
نگو دوباره که هجو است شعر مه بانو
که نیمه شب نسُراید کسی ز بیکاری!
 
 
 
 
مهشید مصلحت جو. 93.7.4
 
 
 
----------------------
 
 
 
。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字 منتظر نظرات و نقدهای شما...
+ این شعر ویرایش شد...
 
 
。◇゜*かわいい*゜・◇ のデコメ絵文字 حرف آخر فقط اینکه...
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود....... 
 
 
  • فاطمه مصلحت جو


شب....من..... و قطاری که به سمت مشهد در حرکت است... ساعت2.30 نیمه شب 93/2/6.... و یک حسّ ِ شاعرانه:

مثل هر شب رو به سوی گنبدت خوابیده ام

امشب اما فاصله دائم شود نزدیـــــک تر

 

هیچ روشن تر ز امشب را ندارم من به یاد

من که شبهایم یکی از دیگری تاریــــک تر

 

پلک می بندم به امّیدی که روزی بین من
تا حرم شد فاصله از تار مو باریـــــک تر...



 ✦✧✦ ✦✧
 
 

با دستی خالی
و دلی گرفته
و کوله باری از حرفـــ
روانه ی مشهدش میشوی
اما 
السلام را که میگویی،
دهانت برای تمام شکوه ها بــستـه میشود
و دلت از تمام غصه ها بـــاز...
 
 




و هوایی که گرفته میشود؛
گاهی که تنها 
به اندازه ی یک دعـای تـوســل
تا مُــعجـــزه فاصله است...
 

┘◀تصویر:هوای ابری صحن انقلاب، من، و صدای پیرمردی که بلند و به زبان ساده ی خود، دعای توسل میخواند...

 


      





     و باران که می بارد

 

     نه تنها زمین،
     که انگار
     غُبار دلت هم
     زیر  ِبـــاران ِحــرم شُسته می شود.....







 
 
 
 
 
 
 ✦✧✦ ✦✧✦ 
 
یه اتفاق خیــــــلی جالب و غیر منتظره ای هم توی این سفر برام افتاد:) و اون اینکه، یکی از آبجیای نتیم رو که مدتها بود توی نت با هم دوست بودیم اونجا دیدم....:) اونم خیــــلی غیر منتظره و باور نکردنی، بعد از فرستادن یه پیام که نائب الزیاره شما در مشهد هستم، متوجه شدم مریم هم همونجاست!!!
خیــــــــــــــــــلی ذوق کردم و کلی با هم خوش و بش کردیم... :) عــــالی بود... :)
البته الان چند وقته فعالیتش تو نت کم شده :(  ولی امیدوارم هرجا که هست شاد و موفق باشه...:)
 
 
برای دیدن عکس های بیشتر کلیک کنید
  • فاطمه مصلحت جو



دلم هوای تو کرده چه بی هوا امشب
تمام ِ درد تویی و تویی دوا امشب
 
بیا و رحم کن بر من ِ نزار ِ غریب
تو ای نوای دل ِ زار ِ بی نوا امشب...
 
 

 
 
اللهم عجل لولیک الفرج...
  • فاطمه مصلحت جو


دست دلم لرزد اگر نم نمک
من بزنم بر کف پایش فلک!

چشم و زبان و سر و پا جای خود
دل ولی این بین بود چون مَلَک

آن که بود راز نهان در جهان
وان که کشد بار امانت(1) یدک

سخت اگر گیرمش این قلب را 
چون بُوَدم مثل نمک او کمک


هرچه بگندد نمکش میزنم
وای به روزی که بگندد نمک! 




+طبع شاعریم گل کرد یهو :|

 
 

--------
(1) اِنّا عَرَضنَا الاَمانَةَ عَلَی السَّمواتِ وَ الاَرضِ وَ الجِبالِ فَاَبَینَ اَن یَحمِلنَها وَ اَشفَقنَ مِنهَا وَ حَمَلَهاَ الاِنسانُ... (احزاب/72)

توی تفاسیر، این بار امانت، درواقع مسئولیت انسان و عشق و معرفته؛ که وظیفه ی درک این امانت با قلب انسانه.

  • فاطمه مصلحت جو

قبل از اینکه شعرو بخونید یه توضیحی بدم فقط. این شعر رو بعداز یک روز شلوغ ولی بی ثمر( روزای اول عید معمولا اینجورین:| ) و بعد از نارضایتی کلی از نفس آدمی سرودم. مخاطب شعر هم همون نفسه_درواقع نفس اماره. سبکش نسبتا متفاوته با شعرایی که قبلا گفتم. یه مقدار عامیانه تره.حالا بخونید متوجه میشید.( نصفه شبی زده به سرم دیگه :| )

برای اینکه شعرو با تمرکز بیشتر بخونید بهتره آهنگ وبلاگ رو قطع کنید.

خب دیگه بریم سراغ شعر :

این عمر منو وقت منو هر چه که هست

دادم همه را پای تو ای باده پرست

 

کُشتیم و گرفتی همه را هرچه که بود

دادم هَــمه را، بی چک و چانه دربست!

 

حتی که شدم برده ی تو، بی انصاف!

حتی که گرفتی نخ قلّاده به دست!

 

تو هرچه که خواهی همه فورا حاضر

تا سه بشُمار وهمه اش آمادست!

 

در حیرتم! عاقل نکند نوکری ات

شاید که شدم روزی و یکجایی مست

 

امروز خدا گفت نه این بود قرار

اقرار تو چیز دگری بوده اَلَست

 

باید که کنم چاره وَ اِلا این نفس

کشتن دهدم آخر و جایم دَرَک است

 

نفرین تو و شکوه ز تو راهش نیست

از ماست که بر ماست همین است که هست...

 
 

+ مثل همیشه منتظر نظراتتون درمورد شعرم هستم و اگر نقدی به شعر وارد میدونید خوشحال میشم بشنوم و در صورت لزوم اصلاحش کنم:)

 
 
++ تا یادتون نرفته آهنگ وبلاگو دوباره پلی کنید :D
نه خوب حالا زوری که نیست ولی من که دوسش دارم...

 

  • فاطمه مصلحت جو

دوباره من، و یک زبان پر از نبود واژه ها                                خودت نگفته را بخوان، و من سکـــــوت میکنم

 

نگویمت ز شِکـوه ها، و از چه دل گرفته ام                            نگویمت ولی بدان، و من سکــــوت میکنم


مپرس و هیچ هم مگو فقط کمی نگاه کن                             تو چشم شو، نشو زبـان، و من سکــوت میکنم

 

ببین صبوری مرا که درد میکشم ولی                                   عبور میکند زمان و من سکــوت میکنم


نه هیچ خواهمت دگر، نه حرف میزنم، قبول                           فقط به "قـــول" خود بـمان، و من سکـوت میکنم...

 

 

+ و مثل همیشه، منتظر نقد های شاعرانه ی دوستان هستم... :)

 

++...

 

  • فاطمه مصلحت جو

عصر جمعه، من و تنهایی و غم

 یاد آن نـــور ِ دل ِ فاطمه ام اندازد...



و این هم، شعری کوتاه، حاصل این ترکیب؛ حال و روز این روزهای من و یک عصر جمعه ی دلگیر:

ز جا برخیزیم





مهدی فاطمه تَنهـــآست، ز جا برخیزیم

باعثش پستی مَن هآست، زجا برخیزیم



بَدی ما دل او خَست و خیالش آزرد

موسم خوب شدَنهـــآست، ز جا برخیزیم



خون جگر شد و نشد سیصد و اندی تکمیل

چشم امید به مَن هآست، زجا برخیزیم...

 




+توانایی زیادی در زمینه ی شعر گفتن ندارم و منتظر نظرات سازنده ی شما برای بهتر شدن این شعر هستم...
  • فاطمه مصلحت جو
بهـــار عـــــاشق شد
 
 
بهــار آمــده بود از ره و به همراهش
 
شکوفه ها و گل و سبزی و طراوت بود
 
بهار را ز مَتاعش غـــرور بود و فـخر
 
به خویش میبالید و چه شاد و راحت بود
 
 
چقدر ساده و ناگه، بهار عاشق شد
 
و رنج و گریه و غم شد خوراک هر روزش
 
بهار قصه چه شد؟ این مدام پرسش بـــود
 
چه شد تمام غرور و مقام دیروزش؟
 
 
دلش به قدر تمآم شکوفه هایش ریخت
 
به سان آفتابی که بر زمین تابید
 
تمام برگهایش به زردی رفت و بعد
 
مثال اشک بر گونه ی زمین بارید...
 
 
دگر نشاید نام بهار بر تو که آن
 
همه غرور بود و طراوتی ناچیز
 
که آن برفته و اکنون به تو توانم گفت
 
خوش آمدت عشق و تو خوش آمدی پاییز...




مهشید مصلحت جو، دومین بعد از ظهر پاییز 92
 
 
 
+می دونم شاید زیاد میـزون در نیمده باشه چون من زیاد توی شعر گفتن توانایی ندارم:( . فقط احساسی که داشتم رو خواستم به قول معروف، بسـُــرایــم(!)
++دوست دارم نظرتون رو در مورد این شعر بدونم:) . اگرم نقدی بر وزن و صــورت ظاهری این شعر وارد میدونید خوشحال میشم بشنوم و در صورت نیاز اصلاحش کنم :)

 

  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات