راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با موضوع «شعرها :: شخصی» ثبت شده است

بوسیدنی محض تبرک، چهره ای خندان
رد کردمت هر صبح از آیینه و قرآن

می بینمت، می ریزد از دست خدا رحمت
یک سال شد هم سقف هستم با تو ای باران

عاشق تر از عاشق تر از عاشق تر از قبلم
تاکید دارم من بر این احساس جاویدان

هر روز برگ تازه ای در باغ می روید
هر روز خوش تر می شود این عشق بی پایان

چون تکیه دارم من به چشمانت، دلم قرص است
ای گم شده در هیبت و آرامشت طوفان

پوشیده ای برتن عبای آل پیغمبر
من هم کنارت می زنم دستی بر این دامان

من عاشقت هستم تو هم سرگرم اصراری
آیینه چیزی را نمیخواهد کند پنهان

ای عشق می بینم تورا هر روز لایق تر
از بس امینی می دهم حتی برایت جان


_____

۱. شعری که وسط کارتن های اسباب کشی شده تقدیم همسرم شد:/ 

و یک کیک خانگی. از جنس همین دل خوشی های ساده زیر یک سقف.

به مناسبت اولین سالگرد ازدواجمان. 


۲.یک سال گذشت...! 

مثلا ما هم پیر شدیم.


۳. امین هم که نام همسرمه میشناسید



  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۱
  • فاطمه مصلحت جو
شعری که مخاطبش یک نفر باشه نیازی به انتشار عمومی نداره... مخصوصا که اون یک نفر پیش خودت باشه! میدونم...
مثل شعر قبلی...
.
.
اما خوب مثلا فرض کنید شما حضار توی دربار هستین ؛ وقتی شاعری در وصف پادشاه(چه چیزا-_-) شعر میگه !
قاعدتا چند نفر باید باشن که یه به بهی بگن ؟ دستی بزنند...؟
الان قشنگ قانع شدید؟ :/ :D

  • فاطمه مصلحت جو

خندان رفتم به آشپزخونه...مادرم داشت پای گاز غذا رو هم میزد. خواهرم هم بود. داشتند حرف میزدند که پریدم بین فاصله ی دوتا جمله شون : "یه شعر جدید گفتم"
یک ثانیه به احترام حرفم مکث کردند و بعد بدون حتی درجه ای تکان دادن سر یا گردن، یا تغییر موقعیت یا حتی حالت چهره که بشه اسمش رو واکنش گذاشت، به حرفهاشون ادامه دادند:|
گفتم : این بار شعرم فرق میکنه. خاصه.
خواهرم چشماش رو شبیه خط نازک کرد و گفت : لابد سیاسی گفتی؟-_-
گفتم : نه... این بار شعرم مخاطب خاص داره^__^
گفت : مذهبی گفتی دیگه... و جوری که فکر میکرد محتوای شعرم هم حدس زده گفت : مخاطبش هم ائمه اند.
گفتم : نه این بار مخاطبش عشقمه... عشقممم...^__^
و درحالی که چشمان گرد خواهر و مادرم و ملاقه ی دست مادر هرسه به سمت من برگشته بود، دویدم به سمت اتاق و مریم هم پشت سر من دوید تا دستش برسه به کاغذهای روی میز و زودتر شعرم رو بخونه...
  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات