صبر است خجل، چو زینب کبری دید
از آنچه که زینب غم این دنیا دید
او داغ حسن، شکسته-پهلو مادر
او فرق به خون شکفته ی مولا دید
امّا و امان، که چشمه ی خون گشته
چشمان کسی که «ظهر عاشورا» دید
یک لشکر درنده ز پیمان شکنان
معنای "بیا حسین" را حالا دید!
دریای فرات امام در فرط عطش
اصغر به تلظی و خجل سقا دید
صد پاره دلش گشت، در آن دم که به چشم
صد پاره علیّ اکبرِ لیلا دید

آشفته شد او ز بانگ "هل من ناصر..."
در دشت بلا حسَین را تنها دید
شش ماهه جواب داد: آری؛ "لبیک!"
در دست پدر چو رفت در بالا، دید :
تیری که سه شعبه داشت، دارد دو نشان
مرگ پسر و مرگ پدر یکجا دید...
افتاده به گود ٬ زیر پا روی زمین
او صدر نشین شانه ی طاها دید
باران که محال بود، این بار ولی
او بارش سنگ و نیزه را آنجا دید
دستی به سرش، دست دگر بر پهلو
در قتلگهش گمان کنم «زهرا» دید
در آن همه های و هوی، او خون حسین
همشکل به نعل اسب، بر صحرا دید
گمگشته گلی...نشان به آن پیرهنش...
انگشتری اش...سرش...ولی آیا دید؟
"از نی بشنو نوای ناگفته ی هجر"
میگفت سری که او سر نی ها دید
قاصر قلمم که او چه در دیدار
فرزند برادر و سر بابا دید...
در تاب و توان ما نگنجد...بس کن...
مایی که شنیده ایم... او اما دید
از حیرت و شرم، کوه غم واپاشید
چون گفت که هرچه دید را زیبا دید...
مهشید مصلحت جو 93.8.7

_ویرایش شده
- ۹ نظر
- ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۵