سفرنامه ی مشهد... :)
سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۰۵ ب.ظ
شب....من..... و قطاری که به سمت مشهد در حرکت است... ساعت2.30 نیمه شب 93/2/6.... و یک حسّ ِ شاعرانه:
مثل هر شب رو به سوی گنبدت خوابیده ام
امشب اما فاصله دائم شود نزدیـــــک تر
هیچ روشن تر ز امشب را ندارم من به یاد
من که شبهایم یکی از دیگری تاریــــک تر
پلک می بندم به امّیدی که روزی بین من
تا حرم شد فاصله از تار مو باریـــــک تر...
✦✧✦ ✦✧

با دستی خالی
و دلی گرفته
و کوله باری از حرفـــ
روانه ی مشهدش میشوی
اما
السلام را که میگویی،
دهانت برای تمام شکوه ها بــستـه میشود
و دلت از تمام غصه ها بـــاز...
و هوایی که گرفته میشود؛
گاهی که تنها
به اندازه ی یک دعـای تـوســل
تا مُــعجـــزه فاصله است...
┘◀تصویر:هوای ابری صحن انقلاب، من، و صدای پیرمردی که بلند و به زبان ساده ی خود، دعای توسل میخواند...


و باران که می بارد
نه تنها زمین،
که انگار
غُبار دلت هم
زیر ِبـــاران ِحــرم شُسته می شود.....
که انگار
غُبار دلت هم
زیر ِبـــاران ِحــرم شُسته می شود.....
✦✧✦ ✦✧✦
یه اتفاق خیــــــلی جالب و غیر منتظره ای هم توی این سفر برام افتاد:) و اون اینکه، یکی از آبجیای نتیم رو که مدتها بود توی نت با هم دوست بودیم اونجا دیدم....:) اونم خیــــلی غیر منتظره و باور نکردنی، بعد از فرستادن یه پیام که نائب الزیاره شما در مشهد هستم، متوجه شدم مریم هم همونجاست!!!
خیــــــــــــــــــلی ذوق کردم و کلی با هم خوش و بش کردیم... :) عــــالی بود... :)
البته الان چند وقته فعالیتش تو نت کم شده :( ولی امیدوارم هرجا که هست شاد و موفق باشه...:)
برای دیدن عکس های بیشتر کلیک کنید
یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد، تا حالا نرفتم مشهد، اما گیرایی اش رو حس میکنم. خوش بحالتون، دفعۀ بعد لطف کنید برای من هم دعا کنید، یه دعا که یه روز ما رو هم ببره اونجا.