راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


خندان رفتم به آشپزخونه...مادرم داشت پای گاز غذا رو هم میزد. خواهرم هم بود. داشتند حرف میزدند که پریدم بین فاصله ی دوتا جمله شون : "یه شعر جدید گفتم"
یک ثانیه به احترام حرفم مکث کردند و بعد بدون حتی درجه ای تکان دادن سر یا گردن، یا تغییر موقعیت یا حتی حالت چهره که بشه اسمش رو واکنش گذاشت، به حرفهاشون ادامه دادند:|
گفتم : این بار شعرم فرق میکنه. خاصه.
خواهرم چشماش رو شبیه خط نازک کرد و گفت : لابد سیاسی گفتی؟-_-
گفتم : نه... این بار شعرم مخاطب خاص داره^__^
گفت : مذهبی گفتی دیگه... و جوری که فکر میکرد محتوای شعرم هم حدس زده گفت : مخاطبش هم ائمه اند.
گفتم : نه این بار مخاطبش عشقمه... عشقممم...^__^
و درحالی که چشمان گرد خواهر و مادرم و ملاقه ی دست مادر هرسه به سمت من برگشته بود، دویدم به سمت اتاق و مریم هم پشت سر من دوید تا دستش برسه به کاغذهای روی میز و زودتر شعرم رو بخونه...
  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات