
- ۰ نظر
- ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۵۸
آدم وقتی می فهمه خواب بوده که از خواب بپره.تا وقتی که خوابی همه چیز واقعی و درست به نظر میاد.واسه ی همینه که به خاطر اتفاقای توی خوابت ناراحت می شی، خوشحال میشی،حسرت می خوری، می ترسی، می خندی...
حس خوبیه که توی اوج ناراحتی و غم وترس یهو از خواب بپری و بفهمی که همه چیز فقط یه خواب بود.اما حسی که من می خام ازش حرف بزنم حس اون لحظه ایه که چشماتو باز می کنی و میبینی تمام اون چیزایی که به داشتنش می بالیدی، تمام اون زحمت هایی که واسه ی به دست اوردن هدفت کشیدی و همه ی زمانی که فکر می کردی داری ازش استفاده می کنی،هدر رفت...
این احساس وقتی اومد سراغم که دیدم تمام عمرمو توی این خواب و اون خواب سگ دو زدم و دیوونه وار چرخیدم تا توشه ی بیشتری به دست بیارم. تمام اون چیزای ارزشمندی که برای به دست آوردنشون عمرمو گذاشتم، درست لحظه ای که چشمامو بعد از مدتها باز کردم از توی دستام ناپدید شدن و تازه اونوقت بود که به بی ارزشی و خیالی بودنشون پی بردم...
با ناباوری تمام خوابمو مرور کردم و وقتی دیدم توی این مدت به خاطر بسته بودن چشمام چه چیزایی رو از دست دادم خودمو باختم...چقدر راه نرفته دارم... تمام اون تلاش هایی که توی خوابم واسه ی رسیدن به خواسته هام کردم فقط وقتمو گرفته و حالا دوباره باید از صفر برای رسیدن به هدفام شروع به دویدن کنم
وقتی خواب دوباره میاد توی چشمام و پلکام روی هم می افته،گریه ام می گیره...
وقتی که بقیه ی دور و بریامو میبینم که خوابن و لبخند رضایت روی لباشونه،گریه ام میگیره...
وقتی نگاهم به راه طولانی پیش روم و زمان از دست رفته ام می افته،گریه ام میگیره...
این خواب...خیلی چیزا رو ازم گرفت و منو از دیدن دنیای واقعی واسه ی یه مدت زیاد محروم کرد...ولی هنوز گاهی دوباره پلکام روی هم میاد و می خوابم...
آهای تو...اگر داری توی روزمرگی خودت دست و پا می زنی، اگر روز و شب برات فقط تاریک و روشن شدن هواست ،اگه خودتو گم کردی و زندگی برات معنا و مفهومی نداره...مکث کن...شاید تو هم داری توی یه خواب زندگی می کنی...!