خندان رفتم به آشپزخونه...مادرم داشت پای گاز غذا رو هم میزد. خواهرم هم بود. داشتند حرف میزدند که پریدم بین فاصله ی دوتا جمله شون : "یه شعر جدید گفتم"
یک ثانیه به احترام حرفم مکث کردند و بعد بدون حتی درجه ای تکان دادن سر یا گردن، یا تغییر موقعیت یا حتی حالت چهره که بشه اسمش رو واکنش گذاشت، به حرفهاشون ادامه دادند:|
گفتم : این بار شعرم فرق میکنه. خاصه.
خواهرم چشماش رو شبیه خط نازک کرد و گفت : لابد سیاسی گفتی؟-_-
گفتم : نه... این بار شعرم مخاطب خاص داره^__^
گفت : مذهبی گفتی دیگه... و جوری که فکر میکرد محتوای شعرم هم حدس زده گفت : مخاطبش هم ائمه اند.
گفتم : نه این بار مخاطبش عشقمه... عشقممم...^__^
و درحالی که چشمان گرد خواهر و مادرم و ملاقه ی دست مادر هرسه به سمت من برگشته بود، دویدم به سمت اتاق و مریم هم پشت سر من دوید تا دستش برسه به کاغذهای روی میز و زودتر شعرم رو بخونه...
- ۱ نظر
- ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۲:۱۶




واقعا دلم به نوشتن این شعر و یادآوری خاطرات این سفر نیاز داشت... _ان شاالله همه کربلایی بشید...
این عکس خیلی برام خاص و عزیزه...
نوای وبلاگم رو خیلی دوست داشتم و درواقع یه یادگاری از سفر کربلا و هم آواییمون توی مسیر پیاده روی هم بود. اما فعلا برش میدارم... فقط لینکش رو برای هر کسی که مثل من علاقه داره گوشش کنه اینجا قرار میدم
ما فراموش نمیکنیم... 