راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

راز نهان...

قالَ اِنّی اَعلَمُ مَا لَا تَعلَمُونَ ۳۰/بقره

سلام خوش آمدید

۱۴ مطلب با موضوع «نثرها و نوشته ها :: شخصی» ثبت شده است

✿ ✿ 

بهار، تابستون، و امـــّــا...پـــایـــــــیـــز....... :)
و من، دُختـَــر ِ پاییــزم...(1)
 
شاید برای شما عجیـب باشه، ولی پـــایـیـــز، این فصــل زرد و قرمــز و نـارنجی، برام از بهـار سبز و سفید خیــلی دِلــ چَـسبــــ تـَره و انرژی ای که روزای گــــرم و طـــــــولانــی تـابستون ازم گرفته بود پاییز با روزای خیـــس و خنکـــ و بـــآرونیـــش بهم بـرمیـگــردونـه...

ماه مهر رو از همون بچگی دوست داشتم.بچه که بودم پاییز برام، شادی ِ پریدن روی برگ های زرد و نارنجی، زیر درخت ِ سر کوچه بود... لذت خوردن انار قرمــز دون شده ی تـــــــرش، توی کاسه ی چینی ساده... لباسای گرمی که از توی چمدون لباس ها، تو انباری در می اومدن و به چشمم مثل لباسای نــــو بودن...

بعد تر، پاییزهام همراه شد با بوی کتاب های نویی که بابا با حــوصـــله برام جلد می کرد... مجمــوع ِ لوازم تحریر های نو و کهنه ای که داشتم... مانتو ی فرم مدرسه؛ آویزون پشت در اتاق... هوای یه کم سرد اول صبح و چای داغ مامان...

تلوزیون آهنگ "باز آمد بوی ماه مدرسه" رو که میخوند، قنـــد توی دلم آبـــــــ میشد..."پنجره ها وا شده" رو میخوند و من دور تا دور اتاق میـــــدویــدم از شادی!
شادی غیر قابل وصفی داشتم هر سال پاییز؛ مخصوصا روز اول مدرسه ها...

پاییز آمد
    

     و اون موضوع انشاء مسخره اول هر سال؛

    " تابستان خود را چگونه گذراندید؟ "
    که خلاصش این بود : در انتـــظـــار پاییــز (!)




  و حالا بالاخره بعد یک سال، دوباره پـــاییز اومد...
 
     
                                      پــایــــیـــــ
ــــز، مبــــــــــــارکــــــــ:)ــــــ ...




✿ ✿ ✿ ✿ ✿ 


(1) تـولدم توی همین ماهه... :'>

+ دانشگاه ها هم که به سلامتـــــی سه چهار روزه به طور دانشجویی(!) شرو شده (_ به طور رسمی از هفته ی پیش شرو شده...) و نتیجتا، من "کــمتر" میام نت از این به بعد... :|
دوری از نت بعد ســـه مــــّـــاه شـــــب و روز تو نت بودن(!)، برام سختــــه... . ولی خوب، دانشگاه رو خیـــــــــــلی بیشتر از این حرفــآ دوست دارم :x :)

 
++ ادامه ی مطلب کلیپ تصویری "پاییز آمد" رو گذاشتم.خیلی دوسش دارم... :x 
 
+++آهنگ وبمو برداشتم:| . به دنبال یه آهنگ بی کلام ،ملایم و آروم و در عین حال شادتر هستم.سراغ داشتید بگید:)
 
  • فاطمه مصلحت جو

(!)

◪ ◩

گاهی وقت ها

/مثل الآن/

دلم میخواد

بدون هیــچ توضیحی(!)

برم توی【 پیـلــــ ه ی تنـهـایـــی خودم 】...




و وقتی بیام بیرون که

پروانه که نه،

اما، رهــــــــا شده باشم

از خــــودم... (!)

 

△▼ △ ▼ △ ▼




+هیـــــچکی به اندازه ای که من زندگی رو【 جـــــدّی 】گرفتم ،جدیش نـگرفت ...

++ ←نمی دونم باید از این بابت خوشحال باشم ، یا ناراحت ...(!)

فقط می دونم که، خستــــــــــــــــــــ ه ام...

همین.
  • ۳ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۲۶
  • فاطمه مصلحت جو

یه روز خیلی معمولی که داشتم توی جاده راه می رفتم، احساس کردم که منظره ی جاده ی رو به روم یه خورده کدر شده...یه ذره که گذشت دیدم تصویرجاده ی رو به روم داره کم کم محو می شه. انگار که یه غبار تیره داشت همه جا پخش می شد.تا چشم باز کردم این غبار تیره همه جا رو گرفته بود و دیگه حتی چند قدم جلوتر رو هم نمی شد دید.ترس برم داشت.وایسادم...فقط مطمئن بودم که مه نیست.چون تیره بود و لطافت مه رو نداشت. برعکس، مبهم بود و ترسناک و رمز آلود!

نمی دونستم چیکار کنم. چند قدمی رو همینجوری آهسته وبا ترسو لرز برداشتم.احساس کردم که زدم به جاده خاکی. اما اصلا نمی تونستم اطرافو تشخیص بدم تا جاده ی اصلی رو پیدا کنم.نمی دونم کی و چه طوری کوله پشتیم رو هم گم کردم. جز اون کوله دیگه هیچی نداشتم...هیچی.نگاه به دلم که کردم دیدم اونم تیره شده.دیگه مثل قبل صاف و شفاف و تمیز نیست...

دیگه واقعا نمی دونستم چیکار کنم. گریم گرفت و شرو کردم به اینور و اونور دویدن.پام گیر کرد و افتادم زمین و سرو روم خاکی و کثیف شد....خیلی خسته شده بودم. واسه همین، از اون موقع تا حالا ، دیگه همون جا توی همون خاک و خل نشسته ام...

زمان داره می گذره و من چند روزه که همه چیزمو گم کردم و همین جوری گنگ ،نشستم...

این که این غبار چرا و چه جوری اومد تو هوای زندگی من ، برام یه سوال بی جوابه. ولی مشکل اصلی من الان اینه که، دیگه واقعا نمی دونم باید چیکار کنم...

  • فاطمه مصلحت جو

+پستِ وبلاگ سابق+

 

خدایا !

خیلی وقته که باهات خلوت نکردم...نمی دونم چم شده...ولی انگار خیلی غرق شدم...غرق خودم...دور و برم پر از آینه س...به هر طرف که نگاه می کنم...همه جا؛حتی بالای سرم...

خسته شدم از این همه " مَن "................

یادم افتاد به روزای خوبی که به جای هر کدوم از این آینه ها یه پنجره بود...یه پنجره رو به شرق، یکی رو به غرب، یکی این ور،یکی اون ور...یه دریچه هم بود...رو به آسمون...هر وقت دلم می گرفت به اون نگاه می کردم...خدا رو می دیدم و باهاش حرف می زدم...

بین این همه آینه زندانی شدم...می خوام فرار کنم...می خوام از خودم فرار کنم...فقط یه سنگ می خوام...می خوام همه ی این آینه ها رو بشکنم...

سنگ ها، همیشه هم بد نیستند...!

 

  • فاطمه مصلحت جو
آخرین نظرات