آبنبات (!)
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۱۴ ب.ظ
◈ نــور را که دید
به سمتش حـرکت کرد...
◈ میانه ی راه بود
که شیــطان، لبـخند بر لب ظاهر شد.
آبنباتی به دستش داد
و دست دیگرش را گـرفت.
و او، همانطور که آبنبات را لیس میزد
همـــرآه شیطان شد...
◈ شیرینی آبنبات که تمام شد
شیطان هم رفتــه بود.
چشمانش را بـاز کرد
اما چیزی پیدا نبود...
گـُـم شده بود
و تنـها مانده بود...
پشیــــمان بود
گـــریه کرد و خدا را صدا زد
ناگهان نــوری از دور دستهـا چـشمک زد...
◈ نــور را که دید
به سمتش حـرکت کـرد...
◈میانه ی راه بود
که شیطان.........
و داستان تکـــرار شد...
┘◀ به راستی چَــند آبنبات دیـــگر لازم است
تا شیطـــآن را بـشناسیـــم...؟

-----------
سلام
خوش آمدید