یه روز خیلی معمولی که داشتم توی جاده راه می رفتم، احساس کردم که منظره ی جاده ی رو به روم یه خورده کدر شده...یه ذره که گذشت دیدم تصویرجاده ی رو به روم داره کم کم محو می شه. انگار که یه غبار تیره داشت همه جا پخش می شد.تا چشم باز کردم این غبار تیره همه جا رو گرفته بود و دیگه حتی چند قدم جلوتر رو هم نمی شد دید.ترس برم داشت.وایسادم...فقط مطمئن بودم که مه نیست.چون تیره بود و لطافت مه رو نداشت. برعکس، مبهم بود و ترسناک و رمز آلود!
نمی دونستم چیکار کنم. چند قدمی رو همینجوری آهسته وبا ترسو لرز برداشتم.احساس کردم که زدم به جاده خاکی. اما اصلا نمی تونستم اطرافو تشخیص بدم تا جاده ی اصلی رو پیدا کنم.نمی دونم کی و چه طوری کوله پشتیم رو هم گم کردم. جز اون کوله دیگه هیچی نداشتم...هیچی.نگاه به دلم که کردم دیدم اونم تیره شده.دیگه مثل قبل صاف و شفاف و تمیز نیست...
دیگه واقعا نمی دونستم چیکار کنم. گریم گرفت و شرو کردم به اینور و اونور دویدن.پام گیر کرد و افتادم زمین و سرو روم خاکی و کثیف شد....خیلی خسته شده بودم. واسه همین، از اون موقع تا حالا ، دیگه همون جا توی همون خاک و خل نشسته ام...
زمان داره می گذره و من چند روزه که همه چیزمو گم کردم و همین جوری گنگ ،نشستم...
این که این غبار چرا و چه جوری اومد تو هوای زندگی من ، برام یه سوال بی جوابه. ولی مشکل اصلی من الان اینه که، دیگه واقعا نمی دونم باید چیکار کنم...
- ۱ نظر
- ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۴:۰۰