آدمی که خودش را به بیخیالی زده
- ۱۹ نظر
- ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۱۵
آدمی که خودش را به بیخیالی زده
قبل از اینکه شعرو بخونید یه توضیحی بدم فقط. این شعر رو بعداز یک روز شلوغ ولی بی ثمر( روزای اول عید معمولا اینجورین:| ) و بعد از نارضایتی کلی از نفس آدمی سرودم. مخاطب شعر هم همون نفسه_درواقع نفس اماره. سبکش نسبتا متفاوته با شعرایی که قبلا گفتم. یه مقدار عامیانه تره.حالا بخونید متوجه میشید.( نصفه شبی زده به سرم دیگه :| )
برای اینکه شعرو با تمرکز بیشتر بخونید بهتره آهنگ وبلاگ رو قطع کنید.
خب دیگه بریم سراغ شعر :
این عمر منو وقت منو هر چه که هست
دادم همه را پای تو ای باده پرست
کُشتیم و گرفتی همه را هرچه که بود
دادم هَــمه را، بی چک و چانه دربست!
حتی که شدم برده ی تو، بی انصاف!
حتی که گرفتی نخ قلّاده به دست!
تو هرچه که خواهی همه فورا حاضر
تا سه بشُمار وهمه اش آمادست!
در حیرتم! عاقل نکند نوکری ات
شاید که شدم روزی و یکجایی مست
امروز خدا گفت نه این بود قرار
اقرار تو چیز دگری بوده اَلَست
باید که کنم چاره وَ اِلا این نفس
کشتن دهدم آخر و جایم دَرَک است
نفرین تو و شکوه ز تو راهش نیست
از ماست که بر ماست همین است که هست...
+ مثل همیشه منتظر نظراتتون درمورد شعرم هستم و اگر نقدی به شعر وارد میدونید خوشحال میشم بشنوم و در صورت لزوم اصلاحش کنم:)
₪₪
این روزها سکوت کرده ام
و سکوت حجمش از تمـآم حرفهای دنیــا بیـشتــر است...
دهـانم باز میشود
حرفها اما انگار هنوز راه عبور ندارند/!/
عجیب دردیست
که گلویم را گرفته
و سنگینند حرفهایی که
توی دلـم میمانند...
┘◀نمی دانــم این دل تا کُـجآ تحمل سنگینی حرفهایم را دارد....
× کاش من هم ماهی بودم/!/
با همان حافظه ی هشت ثانیه ای اش... ×
₪₪
بی حوصله! نوشت:
+راهیان نورم فرداست...نمی رم:|
نپرسید چرا که حالم بیشتر ازین گرفته نشه....... :((((((((
【 منو بگو/!/... چقدر توی این هفته ذوق زده بودم و چه اشتیاقی داشتم....】
++ببخشید اگه نظرات قبلیتون تایید نشدن... سرِ حوصله انـ شاالله ... { و به شرط حیات/!/ }
هــرچقـــــَدر هـــم دلگرفتــــ ه باشی
هــــرچقــــَدر هم غمگین و افســـــُرده باشی
هــــــرچقــــَدر کشتی شکســـتـــ ه باشی
.
.
قـــــــــرآن خواندن آرامشی به تو میدهد عجیــــــبــ...
+امتحانش کنید...
دوباره من، و یک زبان پر از نبود واژه ها خودت نگفته را بخوان، و من سکـــــوت میکنم
نگویمت ز شِکـوه ها، و از چه دل گرفته ام نگویمت ولی بدان، و من سکــــوت میکنم
مپرس و هیچ هم مگو فقط کمی نگاه کن تو چشم شو، نشو زبـان، و من سکــوت میکنم
ببین صبوری مرا که درد میکشم ولی عبور میکند زمان و من سکــوت میکنم
نه هیچ خواهمت دگر، نه حرف میزنم، قبول فقط به "قـــول" خود بـمان، و من سکـوت میکنم...
+ و مثل همیشه، منتظر نقد های شاعرانه ی دوستان هستم... :)
++...